.جنگ اول ثرثار
ثرثار نهري است كه منبع آن شهر سنجار نزديك قريه سرق (كردستان عراق) است. آن نهر در رود دجله ميريخت در محلي ميان كميل و راس الابل از بلوك فرج.
چون آن عده كه بيان كرديم در ماكسين كشته شدند. تغلب استغاثه كرد و مدد و ياري خواست. غر بن قاسط و مشجر بن حارث شيباني كه امرا. و بزرگان جزيره بودند بياري آنها كمر بستند، عبيد اللّه بن زياد ظبياني هم بمدد آنها ضد قيس برخاست بدين سبب مصعب بن زبير بر او خشم گرفت تا آنكه برادرش نابي بن زياد را كشت.
عمير هم بتميم و اسد (دو قبيله) استغاثه و توسل نمود. قبيله تغلب هم بعد از قتل شعيث زياد بن هوبر را بامارت و رياست خود برگزيد. گفته شده يزيد بن هوبر تغلبي.
طرفين سخت جنگ كردند و قيس گريختند و تغلبيان عده فزون از عدو حد كشتند.
شكم سي زن (آبستن) را دريدند كه آن زنها از بني سليم بودند و آن جنگ در محل مذكور كه ثرثار باشد رخ داد. ليلي دختر حارث تغلبي چنين سرود. گفته شده اين شعر اخطل بوده نه شعر ليلي.
لما رأونا و الصليب طالعاو مارس جيش و سما ناقعا
و الخيل لا تحمل الا دارعاو البيض في ايماننا قواطعا
خلوا لنا الثرثار و المزارعاو حنطة طيسا و كرما يانعا
ص: 204
يعني چون ما را ديدند در حاليكه صليب را علم كرده بوديم (تغلب مسيحي بوده و صليب داشتند.) يك لشكر سر سخت و شتابگر سوق داديم (گويا اين مصراع ملحن باشد و بايد چنين باشد: و مارسا جيشا) زهر كشنده را (از آن لشكر چشيدند) ديدند. خيل را ديدند كه جز مردان زره پوش كسي را حمل نميكردند. شمشيرها برنده را در دستهاي راست ما ديدند. آنها گريختند و ثرثار (محل) و مزارع را براي ما گذاشتند. گندم بسيار و موشاداب (انگور) را براي ما گذاشتند.
جنگ دوم ثرثار
بعد از آن قبايل قيس تجمع نموده و مدد خواستند. امير آنها باز عمير بن حباب بود. زفر بن حارث هم از قرقيسيا بياري آنها رسيد. رئيس قبايل تغلب و نمر و اتباع آنها هم ابن هوبر بود كه باز در محل ثرثار جنگ كردند. جنگ بسيار سختي كه سختترين جنگي كه مردم با هم كرده رخ داد. بني عامر گريختند كه آنها در جناح قيس بودند. سليم (قبيله) پايداري و دليري كردند تا تغلب را منهزم نمودند.
دو فرزند يشوع و جمعي از بزرگان و اشراف تغلب كشته شدند. عمير بن حباب گفت
فد الفوارس الثرثار نفسيو ما جمعت من اهل و مال
و ولت عامر عنا فأجلتو حولي من ربيعة كالجبال
اكافحهم بدهم من سليمو اعصر كالمصاعيب النهال يعني: جان من فداي سواران (واقعه) ثرثار باد. همچنين خانواده و هر چه از مال اندوختهام فداي آنها باد. قبيله عامر ما را گذاشتند و رفتند ولي در پيرامون من ربيعه مانند كوه پايدار بودند. من با سواران ادهم (سلاح پوشيده) از بني سليم
ص: 205
كه همراهم بودند با دشمن جنگ ميكردم. بردباري ميكردم مانند شترهاي نر تشنه صبور بودم. زفر بن حارث نيز گفت
الا من مبلغ عني عميرارسالة ناصح و عليه زاري
أ نترك حي ذي يمن و كلباو نجعل جدنا بك في نزار
كمعتمد علي احدي يديهفخانته بوهن و الكسار يعني كيست كه پيغام مرا بعمير برساند پيغام و رساله يك ناصح دلسوز را باو برساند و بگويد آيا ما بايد يمانيها و كلب (قبيله) را كنار بگذاريم و نيروي خود را صرف نزار كنيم؟ (جد اعلاي قبايل حجاز) اين كار مانند اين خواهد بود كه كسي بر يك دست تكيه دهد و آن دست سست شود و بشكند
.
ص: 206
جنگ فدين
عمير به فدين كه يك قريه در خابور بود حمله و غارت نمود تغلبيها را كه در آنجا زيست ميكردند كشت و سايرين را منهزم نمود. نفيع بن صفار محاربي گفت:
لو تسال الارض القضاء عليكمشهد الفدين بهلككم و الصور صور هم قريه ديگر در جنب فدين بود.
يعني اگر زمين بخواهد شما را محكوم كند و گواه بخواهد دو گواه در آنجا هست يكي فدين و ديگري صور شهادت ميدهد كه شما دچار هلاك شديد.
جنگ سكير
سكير (بتصغير) در خابور است. سكير عباس هم ناميده ميشود، بعد از آن جنگ طرفين تجمع كردند و براي تجديد نبرد در آن محل روبرو شدند، باز هم رئيس قيس عمير بن حباب و رئيس تغلب و نمر يزيد بن هوبر بودند سخت جنگ كردند و عمير بن جندل كه سوار دلير تغلب بود گريخت، عمير بن حباب درباره
ص: 207
او گفت:
و افلتنا يوم السكير بن جندلعلي سابح عوج اللبان مثابر
و نحن كردنا الخيل قدما شواذبادقاق الهوادر داميات الدوائر يعني: در جنگ سكير ابن جندل گريخت و از دست ما رفت. او بر اسب تندرو سهل العنان و خوش جست و خيز گريخت ما كساني هستيم كه خيل دم و يال بريده را بتاخت و تاز وادار كرديم، اسبهاي ما پاي باريك و اطراف خونين داشتند. (كنايه از زدن اسب براي تاختن) ابن صفار نيز چنين گفت:
صبحنا كم بهن علي سكيرو لا قيتم هناك الا فورينا يعني ما بامدادان در محل سكير بر شما حمله كرديم و شما در آنجا با بليات سخت روبرو شديد.
جنگ معارك
معارك در سرزمين موصل ميان حضر و عتيق (دو محل) كه در آنجا قبايل تغلب تجمع كرده و با قبيله قيس جنگ كردند باز نبرد سخت رخ داد و تغلبيان گريختند و ابن صفار گفت:
و لقد تركنا بالمعارك منكمو الحضر و الثرثارا اجسادا جثا يعني ما در جنگ معارك و حضر و ثرثار پيكرهاي شما را سرنگون كرديم.
گفته شده جنگ معارك و حضر (دو جا) يكي بوده و تغلبيان را تا حضر راندند و بسياري از بشر را كشتند.
بعضي هم گفتهاند دو محل و دو واقعه بوده كه در هر دو قيس غالب شد خدا داناتر است.
ص: 208
در محل لبي هم بالاتر از تكريت از سرزمين موصل هم جنگي رخ داد كه طرفين در جنگ متساوي بودند ولي قبيله قيس ميگفت ما چيره شديم و قبيله تغلب ادعا كرد ما تغلب نموديم.
جنگ شرعبيه
بعد از آن در محل شرعبيه مقابله نمودند، در آنجا هم جنگهاي بسيار سخت رخ داد كه در يكي از وقايع عمار بن المهزم سلمي كشته شد و تغلب بر قيس غلبه نمود اخطل گويد:
و لقد بكي الجحاف لما اوقعتبالشرعبيه إذ رأي الأهوالا يعني خيل غلبه كرد (اين جمله اصل كتاب است) و معني بيت اين است، جحاف از غلبه خيل در واقعه شرعبيه گريست زيرا هول و رعب را ديده بود.
شرعبيه از بلاد تغلب بود. شرعبيه نيز محل ديگري در منبج است بعضي ادعا ميكنند كه آن جنگ در بلاد منبج رخ داد و حال اينكه اين ادعا خطاست.
جنگ بليخ
قبايل تغلب تجمع كرده سوي بليخ لشكر كشيدند كه در آنجا عمير با قبايل قيس بود. بليخ يك شهر ميان حران ورقه بود طرفين بجنگ پرداختند. تغلبيان شكست خورده گريختند بسياري از آنها كشته شدند، شكم زنان را پاره كردند و اين عمل شكم دريدن مانند جنگ ثرثار بود. ابن صفار در آن واقعه گفت،
رزق الرماح و وقع كل مهندزلزلن فلبك بالبليخ فزالا
ص: 209
يعني طعمه نيزهها و شمشيرها (مهندن ساخته هند) قلب ترا متزلزل كرد كه از جاي خود زايل گرديد.
جنگ حشاك و قتل عمير بن حباب سلمي و ابن هوبر تغلبي
چون قبايل تغلب ديدند كه عمير بن حباب بجنگ و سركوبي آنها اصرار و ابرام دارد، تمام تغلبيان شهرنشين و صحرانوردان را جمع كرد و بمحل حشاك لشكر كشيدند. آن محل بر يك تل مرتفع نزديك شرعبيه و جنب براق واقع شده عمير هم قبايل قيس را باتفاق زفر بن حارث كلائي و فرزندش هذيل بن زفر بدان محل سوق داد. رئيس تغلب هم ابن هوبر بود.
آنها در پاي تل حشاك سخت جنگ كردند تا شب فرا رسيد كه دست كشيدند و روز بعد باز بنبرد پرداختند تا هنگام شب. هر دو عهد كردند كه از ميدان نگريزند و حرب را با پيروزي پايان دهند. چون عمير ديد كه دشمن سخت دليري و پايداري ميكند. زنان و كودكان را هم همراه آورده كه بحمايت آنها بكوشد بقبايل قيس گفت: من بهتر ميدانم كه از اين جنگ دست بكشيم و بر گرديم زيرا دشمن بمرگ تن داده. چون ما برگرديم و دشمن از از ما آسوده و مطمئن شود حتما سوي گله و دارائي خود برخواهد گشت آنگاه ما او را غافل گير و حمله و غارت خواهيم كرد. عبد العزيز بن حاتم بن نعمان باهلي باو گفت: تو سواران و دليران قيس را ديروز و قبل از آن بكشتن دادي اكنون بيمناك شده هواي حفظ گله و مال بسرت ميزند؟ تو جبان هستي گفته شده: عيينه بن اسماء بن خارجه فزاري آن سخن و
ص: 210
ملامت را باو كرده بود كه او براي ياري قيس لشكر كشيده بود. عمير از آن گفته خشمگين شد و گفت من چنين ميپندارم اگر جنگ شدت يابد نخستين كسي كه بگريزد تو خواهي بود. عمير خود پياده شد و جنگ كرد در آن هنگام رجز ميخواند و ميگفت:
انا عمير و ابو المغلسقد احبس القوم بضنك فاحبس يعني من عمير و ابو المغلس هستم. مردم دچار عسرت و سختي شدهاند. هان تو هم دشمن را دچار كن.
زفر در آن هنگام كه روز سيم جنگ بود گريخت و بمحل خود در قرقيسيا رفت زيرا شنيده بود كه عبد الملك بن مروان او را قصد كرده در آنجا مستعد و آماده كارزار گرديد. گفته شده او براي فرار آن عذر را تراشيده بود. قيس هم منهزم شدند و تغلب بر آنها مسلط و بر دوش گريختگان سوار گرديد در آن حال ميگفتند: مگر اين را نميدانيد كه تغلب تغلب ميباشد (غالب ميشود). جميل بن قيس مزني كه از بني كعب بن زهير بود بر عمير حمله كرد و او را كشت.
گفته شده چنين نبود بلكه دو غلام يك ديگر را ياري كردند و با سنگ او را كشتند كه او خسته شده بود چون سخت مجروح شد ابن هوبر بر او حمله كرد و او را كشت. خود ابن هوبر هم در آن جنگ مجروح شد و در پايان جنگ وصيت كرد كه تغلب رياست قبيله را بعد از او بمراد بن علقمه زهيري واگذار كند. گفته شده ابن هوبر در دومين روز جنگ مجروح شد و وصيت كرد كه قبيله مراد را برياست انتخاب كند و او هم در همان شب (شب سيم) در گذشت. مراد هم صفوف آنها را آراست و دستور داد هر خانواده از نسل يك مرد، زن و فرزند خود را پشت سر قرار دهد و نبرد كند (براي دفاع از آنها دلير شود) چون عمير تصميم و جانبازي آنها آگاه شد آن سخن را گفت (برويم براي وقت ديگر) شاعر گويد:
ص: 211 ارقت باثناء الفرات و شفنينوائح ابكاها قتيل ابن هوبر
و لم تظلمي ان نحت ام مغلسيقتيل النصاري في نوائح حر يعني من در پيرامون رود فرات بودم كه صداي ندبه زنان مرا محزون كرد ندبه بر كسي بود كه بدست ابن هوبر كشته شده. اي مادر مغلس (زن عمير مقتول) بدست نصاري بيهوده گريه نميكني و آناني كه سر برهنه كرده در ندبه ترا ياري ميكنند عبث گريه نميكنند.
بعضي از شعرا منكر قتل عمير بدست ابن هوبر بوده كه چنين گويد:
و ان عميرا يوم لاقته تغلبقتيل جميل لا قتيل بن هوبر يعني عمير كه در جنگ تغلب كشته شده بدست جميل كشته شدند بدست ابن هوبر.
كشتار كارزار بيشتر در بني سليم و غني بود. عده كشتگان قيس نيز فزون بوده بني تغلب هم سر عمير بن حباب را براي عبد الملك بن مروان بدمشق فرستادند.
عبد الملك هم بنمايندگان تغلب (حاملين سر) صله و انعام و كسوت داد. چون عبد الملك با زفر بن حارث صلح كرد و مردم بر خلافت او متفق شدند اخطل گفت:
بني امية قدنا ضلت دونكمابناء قوم هم او و وهم نصروا
و قيس عيلان حتي أقبلوا رقصافبايعوا لك قسرا بعد ما قهروا
ضجوا من الحرب اذ عضت غواربهمو قيس عيلان من اخلاقها الضجر بقيه اين شعر هم بسيار است. يعني اي بني اميه من از شما دفاع و نبرد كردم.
فرزندان قوم من بسي پناه دادند و پيروز و رستگار شدند قيس عيلان هم رقص كنان سوي ما آمدند. با تو (عبد الملك) با جبار بيعت كردند آن هم بعد از اينكه مغلوب (ما) شدند. آنها از جنگ بستوه آمدند و ضجه و لابه كردند زيرا جنگ آنها را دچار كرده بود. قيس عيلان هم اين اخلاق را دارد كه اظهار عجز كند.
ص: 212
چون عمير بن حباب كشته شد مردي در كوفه نزد اسماء بن خارجه فزاري رفت و گفت: بني تغلب عمير بن حباب را كشتند گفت: باكي نيست زيرا آن رادمرد در ديار دشمن در حال حمله كشته شد در حال فرار بعد اين شعر را گفت:
يدي رهن علي سليم بغارةتشيب لها اصداغ بكر بن وائل
و تترك اولاد الفدوكس عالةيتامي ايامي نهزة للقبائل وزن مصراع اول مختل است و مؤلف و مصحح هر دو متوجه اختلال آن نشدهاند و ما بدون تصرف و اصلاح بنقل عين آن پرداختيم).
يعني: دست من گرو يك غارت خواهد بود كه سرها از سطوت من سفيد خواهد شد (براي سليم تعهد ميكنم) فرزندان فدوكس (قوم) و يتيم و زنان آنها بيوه و در معرض غارت قبايل خواهند بود.
جنگ كميل
و آن محلي در موصل در جانب غربي دجله بود. علت وقوع آن جنگ اين بود كه چون عمير بن حباب سلمي كشته شد. تميم بن عمير (فرزند مقتول) نزد زفر بن حارث رفت و از او خواهش كرد كه بخونخواهي پدرش قيام كند او خودداري كرد.
هذيل بن زفر بپدر خود گفت: اگر تغلب بر آنها (قيس) پيروز شود براي تو ننگ خواهد بود و اگر آنها بر تغلب غالب شوند براي تو بدتر خواهد بود (كه از ياري آنها خودداري كردي) زفر برادر خود را اوس بن حارث را بجانشيني خود در قرقيسيا گذاشت و تصميم گرفت بني تغلب را غارت كند. خيلي سوي بني فدوكس كه يك طايفه از تغلب بود روانه كرد. مردان را كشت و زنان را اسير
ص: 213
و مورد تمتع قرار دارد بحديكه فقط يك زن از آنها ماند كه بيزيد بن حمران پناه برد. زفر بن حارث هم لشكري سوي بني كعب بن زهير فرستاد كه آنها را بيك نحو عجيب كشت. زفر مسلم بن ربيعه عقيلي را براي جنگ تغلبيان فرستاد كه آنها جمع شده بودند و بسياري از آنها را كشت. پس از آن خود زفر لشكر كشيد و بني تغلب را كه در وادي عقيق در سرزمين موصل جمع شده بودند قصد كرد. چون آنها بر لشكر كشي او آگاه شدند از آنجا كوچ كردند و خواستند از رود دجله بگذرند چون بمحل كميل رسيدند زفر با قيسيان بآنها رسيدند و جنگ سختي رخ داد.
اتباع زفر پياده شدند و دست بنبرد زدند خود زفر بر استر سوار بود تغلبيان را شبانه كشتند و شكم زنان را دريدند و عده كه در نهر دجله غرق شدند فزونتر از كشتگان بودند. گريختگان آنها بلبي پناه بردند زفر هم هذيل فرزند خود را بتعقيب آنان واداشت او هم بهر كه رسيد كشت و هر كه توانست از رود بگذرد نجات يافت. عده دويست تن هم از آنها را اسير كردند بعد دست بسته كشتند. زفر در اين واقعه گفت:
الا يا عين بكي بانسكابو بكي عاصما و ابن الحباب
فان تك تغلب قتلت عميراو رهطا من غني في الخراب
فقد افني جشم بن بكرو نمرهم فوارس من كلاب
قتلنا منهم مأتين صبراو ما عدلوا عمير بن الحباب يعني: اي چشم گريه كن و اشك را روان بكن بر عاصم و ابن حباب گريه كن.
اگر تغلب عمير و جمعي از بني غني را با حربه كشت كه بني جشم بن بكر و قبيله نمر و سواران بني كلاب را هلاك كرد.
ما هم دويست تن بسته را با شكيبائي كشتيم و حال اينكه اين عده بخونخواهي عمير ابن حباب ارج نداشتند.
ص: 214
ابن صفار محاربي هم گفت:
الم تر حربنا تركت حبيبامحالفها المذلة و الصفار
و قد كانوا اولي عز فاضحواو ليس لهم من الذل انتصار يعني آيا نديدي كه جنگ ما قوم حبيب را دچار خواري كردند (همپيمان با مذلت) آن قوم گرامي بودند كه چنين شدند در حاليكه كسي نبود آنها را ياري كند و از خواري برهاند قطامي تغلبي هم در يكي از جنگها اسير شد و تمام اموال او بتاراج رفت زفر كار او را تعهد كرد و تمام اموال او را پس داد و چيزي هم باو بخشيد او درباره زفر چنين گفت:
اني و ان كان قومي ليس بينهمو بين قومك الا ضربة الهادي
مثن عليك بما اوليت من حسنو قد تعرض لي من مقتل بادي يعني اگر چه ميان قوم من و قوم تو جز ضربت قاطع (و قتل) و عداوت چيز ديگري نبود) من بتو ثنا ميگويم كه نسبت بمن نيكي كردي و حال اينكه در خور قتل بودم.
حبيب كه در شعر آمده بضم حاء بينقطه و فتح باء يك نقطه كه در نسب بني تغلب آمده
.
ص: 215
جنگ بشر
چون كار عبد الملك بسامان رسيد و مسلمين بر خلافت او متفق شدند، اخطل شاعر تغلبي (مسيحي مشهور) نزد او رفت كه جحاف بن حكيم سليمي نزد او بود. عبد الملك باو گفت اي اخطل تو اين را ميشناسي گفت: آري اين همان است كه من درباره او چنين گفتهام:
الا سائل الجحاف هل هو ثائربقتلي أصيبت من سليم و عامر يعني از جحاف بپرس آيا بانتقام و خونخواهي كشتگان سليم و عامر كه دچار شدهاند قيام خواهد كرد؟ آنگاه تمام قصيده را خواند و پايان داد در آن هنگام جحاف مشغول خوردن رطب بود هستههاي رطب از شدت خشم از دستش ميافتاد كه باو چنين جواب داد.
بلي سوف نبكيهم بكل مهندو ننعي عميرا بالرماح الشواجر يعني: آري ما بر آنها (كشتگان) با شمشيرهاي هندي خواهيم گريست و بر عمير با نيزههاي آماده ندبه خواهيم كرد. سپس باو گفت: اي زاده زن نصراني من تصور نميكردم كه تو بر من جسارت كني. اخطل از شدت بيم بخود لرزيد ناگزير برخاست و دامان عبد الملك را گرفت (توسل كرد) و گفت: در اين هنگام و اين مقام من بتو پناه
ص: 216
ميبرم و از تو حمايت ميخواهم، سپس جحاف برخاست و دامن كشان نزد ياران خود رفت و از شدت خشم چيزي نميديد و هشيار نميشد يكي از منشيان دربار كوشيد او را آرام كند رفت و بدستور اخطل يك فرمان براي او ساخت كه ماليات تغلب بعهده او خواهد بود. همچنين قبيله بكر كه در جزيره زيست ميكرد. او هم باتباع خود گفت: امير المؤمنين امارت اين دو قسمت را بمن واگذار كرده هر كه بخواهد بمن ملحق شود بيايد. (فرمان مجعول بود). بعد از آن رفت تا بمحل رصافه هشام رسيد باتباع خود داستان اخطل را گفت و نيز گفت: اخطل براي امارت من يك فرمان جعل كرده و من امير آن قبايل نيستم، هر كه بخواهد اين ننگ را بشويد با من بيايد كه عار را از من بزدايد زيرا من سوگند ياد كردهام كه هرگز سر (و تن) خود را نشويم تا انتقام خود را از بني تغلب نگيرم اتباع او از او برگشتند مگر عده سيصد تن كه باو گفتند ما زنده و مرده با تو خواهيم بود. او شبانه سير خود را آغاز كرد و هنگام بامداد بمحل رحوب رسيد كه آن محل چشمه آب جشم بن بكر از قبايل تغلب بود، در آنجا عده بسياري از تغلبيان را ديد و بسياري از آنها را كشت و اخطل را اسير كرد، اخطل يك عباي كهنه بخود پيچيده بود كسي كه او را گرفتار كرده بود گمان برد كه او بنده است از او پرسيد تو كيستي؟ گفت غلام هستم، او را آزاد كرد، او هم ترسيد كه ديگران بشناسند خود را در چاه انداخت چون جحاف از آن غارت برگشت اخطل از چاه بيرون رفت جحاف هم در قتل اسراف و اجحاف كرد زيرا علاوه بر كشتن مردان شكم زنان آبستن را دريد و جنين از رحم بيرون كشيد. مرتكب يك جنايت عظيم شده بود، جون نزد عبد الملك برگشت اخطل وارد شد و گفت:
لقد اوقع الجحاف بالبشر وقعةالي اللّه منها المشتكي و المعول يعني جحاف در محل بشر مرتكب يك جنايت و واقعه شده كه ما از آن واقعه نزد خداوند شكايت ميكنيم و باو پناه ميبريم جحاف از آنجا گريخت. عبد الملك بتعقيب
ص: 217
او كوشيد. او ببلاد روم رفت. او بعد از آن واقعه كه در بشر رخ داد با خطل خطاب كرد و گفت:
ابا مالك هل لمتني او حضضتنيعلي القتل ام هل لامني كل لائم
الم افنكم قتلا و اجدع انوفكمبفتيان قيس و السيوف الصوارم
بكل فتي ينعي عميرا بسيفهاذا اعتصمت ايمانهم بالقوائم
فان تطردوني تطردوني و قد جريبي الورد يوما ني نما، الاراقم
نكحت بسيفي في زهير و مالكنكاح اعتصاب لا نكاح دراهم يعني اي مالك (قوم) تو مرا ملامت يا وادار كردي كه قتال كنم و هر ملامت كننده هم مرا ملامت كرده آيا من شما را دچار فنا نكردم و بينيهاي شما را نبريدم و با جوانان قيس و شمشيرهاي برنده نيامدم. با هر رادمردي كه بر عمير ندبه ميكند و با شمشير بخونخواهي قيام مينمايد آن هم هنگامي كه دستهاي راست آنها قبضه شمشيرها را سخت ميگيرد .. اگر مرا طرد كنيد بدانيد كه اسب من روزي در خون مارها (كنايه از دشمن) تاخت نمود. من با شمشير خود در قوم مالك و زهير زنان و دوشيزگان را ربودم (و ...) آن هم نكاح غصب و زور نه نكاح درهم و رضا. اشعار آن باقي دارد، جحاف در بلاد روم در حال انتقال از طرابزنده تاقاليقلا (دو محل) بود. نزد بزرگان قيس هم واسطه فرستاد كه از عبد الملك براي او امان بگيرند.
عبد الملك هم باو امان داد او هم نزد عبد الملك رفت و او خونبهاي مقتولين را از او مطالبه كرد و كفيل و ضامن خواست. او بپرداخت ديه كوشيد.
در زمان حجاج هم او را در شام قصد كرد. حجاج بقيه خونبها را از او مطالبه كرد او گفت: آيا مرا خائن و عهد شكن ميداني؟ (كه نخواهم بپردازم) گفت:
ولي تو رئيس قوم خود هستي و منابع دريافت هم بسيار داري. گفت راست ميگوئي آنگاه صد هزار درهم داد و بقيه خونبها را از قوم خود گرفت و پرداخت بعد از آن بزهد
ص: 218
و عبادت تن داد. بمكه هم رفت و پرده كعبه را گرفت و گفت: خداوندا گناه مرا ببخش با اين كه يقين دارم كه جرم مرا نخواهي بخشيد، محمد بن حنفيه شنيده باو گفت: اي سالخورده، نااميدي تو (از رحمت خداوند) بدتر از گناه تست. گفته شده علت مراجعت او اين بود كه پادشاه روم او را مقرب و گرامي داشت و باو قبول دين مسيح را تكليف نمود. او گفت: من نزد تو نيامدهام كه از دين اسلام خارج شوم در آن سال هم پادشاه روم سپاه مسلمين را در ييلاق تعقيب كرد و مسلمين منهزم شدند.
بعبد الملك خبر دادند كه جحاف آنها را شكست داده و منهزم نمود، عبد الملك نزد او فرستاد و امان داد، او هم برگشت و محل بشر (محل واقعه) را قصد كرد در آنجا جماعتي ديد كفن پوشيده و بآنها گفت: من آمدهام شما را از قصاص خود تمكين كنم جوانهاي آن قوم خواستند او را بكشند ولي پيران مانع شدند، براي حج هم رفت در حال طواف هم گفت، خداوندا من گمان نميكنم كه تو مرا ببخشي عبد اللّه بن عمر شنيد و گفت: تو اگر جحاف باشي بيش از اين سخن نميگفتي گفت آري من همان جحاف هستم (ما فصلي را در اين كتاب ترجمه نموديم كه اندك فايده در نقل و ترجمه و شرح آن جز يك فلسفه تاريخي احتمال نميدهيم. زيرا دو قبيله با هم جنگ كرده و بارها غالب و مغلوب شدند. براي خواننده اين فصل چه نفعي دارد و حال آنكه امثال آن وقايع در عالم بزرگ بشر همه جا و در هر وقت رخ داده است ولي فقط از آن وقايع كه بنام «يوم» آمده يك نتيجه گرفته ميشود و آن جهل و تعصب عرب و افراط در توحش و خونخواري بحديكه شكم زنان را ميدريدند و جنين را ميكشتند و بموجب اشعار و اخبار و اسناد غير قابل انكار عفت زنان را هم ميربودند و مرتكب انواع جنايات كه تاريخ از ذكر آنها شرم دارد ميشدند قبل از اين در قتل زن بيگناه مختار بدست مصعب بن زبير اشاره شد كه چگونه انسانيت از آن عمل زشت فجيع لرزيد و در اينجا قتل زنان و دريدن شكم آنان بسيار و بتكرار آمده است اگر در شرح حوادث اين كتاب جز
ص: 219
يك اشاره آن هم از طرف مترجم نه مؤلف نبود همين فايده بس بود كه عالم انساني باين قبيل جنايات و فجايع ننگين شده و توحش و ستم مردم قسي القلب كه دست آشوريها را از عقب بسته باينجا رسيده كه شكم زنان را پاره ميكردند و جنيني را كه حتي هنوز بعرصه حيات قدم نگذاشته سر ميبريدند. بنابر اين فايده تاريخ همين فلسفه است وگرنه بدو قبيله عرب كه بر سر يك ديگر ميزدند كاري نداريم و اميدواريم كسانيكه از انسانيت بهره دارند از اين اعمال و افعال شرمآور عبرت گيرند اگر چه ما خود در اين زمان بدتر و سختتر از آن هم ديدهايم كه در جنگ بين المللي دوم و زمان هيتلر بشر را، زن و مرد و خردسال و سالخورده را پس از انواع آزارها و گرسنگيها و شكنجهها در كورههاي برق ميسوزانيدند و باز هم عالم انسان كه با علي درجه تمدن رسيد در حوادث پيش بيني نشده بتوحش بيمانند سقوط خواهد كرد و جنايت دو مرد يا فرد يا دو عشيره و دو قبيله عرب بدو ملت و اهل دو قاره خواهد رسيد و شرم انسانيت از اين تعصب و توحش و سنگدلي و انسان كشي و افراط در تشفي هميشه خواهد بود
.
ص: 220
آغاز سال هفتاد و يك
بيان قتل مصعب و لشكر كشي عبد الملك به عراق
در آن سال مصعب بن زبير در ماه جمادي الاخر كشته و عبد الملك بن مروان بر عراق مسلط شد. سبب آن اين بود كه عبد الملك بن مروان پس از قتل عمرو بن سعيد بن عاص چنانكه شرح آن گذشت شمشير را بكار برد و تمام مخالفين خود را در شام كشت. چون ديگر مخالفي براي او نمانده بود تصميم گرفت كه براي جنگ با مصعب بعراق لشكر بكشد. با ياران و خويشان خود مشورت كرد عم او يحيي- بن حكم بن عاص باو گفت: همين شام را نگهدار و قناعت كن. ابن زبير را هم بحال خود در عراق بگذار عبد الملك هميشه ميگفت: هر كه راي صواب بخواهد با حكم مخالفت (و ضد راي او عمل) كند. بعضي از مشاورين هم باو گفتند: تو دو جنگ بزرگ در دو سال كردي و امسال خشكسالي و قحطي است و ما گمان نميكنيم تو در اين جنگ پيروز شوي. امسال را صبر كن و در جاي خود باش. عبد الملك گفت: شام يك بلاد كم حاصل و كم سود است من ايمن نيستم كه خزانه ما تهي نگردد و مال ما بآخر نرسد. بسياري از اشراف عراق هم بمن نوشته و مرا دعوت كردهاند. برادرش محمد بن
ص: 221
مروان گفت: عقيده من اينست كه تو حق خود را مطالبه كني و بعراق بروي و من اميدوارم كه خداوند ترا پيروز كند بعضي هم گفتند: عقيده ما اينست كه تو خود بماني و يكي از افراد خانواده خود را بفرماندهي و لشكر كشي بفرستي.
آنگاه خود پيوسته براي او مدد روانه كني. عبد الملك گفت: اين كار را فقط يك مرد قرشي صاحب راي و عزم ميتواند انجام دهد شايد من كسي را بفرستم كه دلير باشد ولي بصير و با تدبير نباشد ممكنست در شمشير زدن شجاع باشد ولي در سياست سپاه بصير نباشد مصعب هم شجاع است و از يك خاندان شجاع ميباشد ولي سياست لشكر كشي و سپاه داري را ندارد و از علم حرب هم عاري ميباشد. او همواره بتنعم و خوشگذراني مايل است. بعضي از رجالي كه با او هستند مخالف او ميباشند ولي هر كه با من هست صميمي و وفادار است.
چون خواست برود با همسر خود عاتكه دختر يزيد بن معاويه وداع كرد او گريست و كنيزان وي هم همه گريستند. او گفت: خداوند كثير عزه را بكشد.
(كه چو خوب گفته) انگار او شاهد و ناظر حال ما بود كه چنين سرود:
اذا ما اراد الغزو لم يثن ههحصان عليها عقد در يرينها
نهته فلما لم تر النهي عاقهبكت و بكي مما عناها قطينها يعني هر گاه قصد جنگ و غزا كند (آن مرد) همت او از منع و نهي يك بانوي محصنه (شوهردار) پست نميشود (از عزم خود بر نميگردد) آن بانو داراي زيور است كه يك گردن بند باشد. او را نهي و منع كرد ولي چون ديد كه او از عزم خود بر نميگردد گريست و از اندوه او هم همگنان وي گريستند.
عبد الملك بعراق لشكر كشيد و چون مصعب كه در بصره بود خبر لشكر كشي او را شنيد مهلب را كه در آن زمان با خوارج نبرد ميكرد خواند و با او مشورت كرد گفته شده او را براي مشورت نخوانده بود فقط احضار كرد و او خود بمصعب گفت:
ص: 222
بدانكه اهل عراق با عبد الملك مكاتبه كردهاند و او هم بآنها نوشت پس تو مرا از خود دور مكن. مصعب باو گفت: اهل بصره از رفتن بجنگ عبد الملك امتناع كردهاند مگر اينكه ترا باز بجنگ خوارج برگردانم كه خوارج نزديك شده و ببازار اهواز (نام آن سوق الاهواز است) رسيدهاند. منهم اكراه دارم كه اگر عبد الملك سوي من آيد من سوي وي نروم و جنگ نكنم. تو هم مرا از حفظ اين مرز بينياز كن او هم باز بميدان خوارج برگشت. مصعب هم بكوفه رفت و احنف هم با او بود. بكوفه رسيد و ابراهيم بن اشتر را نزد خود خواند كه در آن هنگام والي موصل و جزيره بود. چون او رسيد فرماندهي مقدمه لشكر را باو سپرد و او رفت تا بمحل باجميرا رسيد كه نزديك اوانا و مسكن بود و در آنجا لشكر زد. عبد الملك هم محمد بن مروان برادر خود را فرمانده مقدمه لشكر نمود. خالد بن عبد اللّه بن- خالد بن اسيد هم همراه او بود كه بقرقيسيا رسيدند و در آنجا زفر بن حارث كلائي را محاصره كردند كه او ناگزير با آنها صلح كرد و بعد خبر او را شرح خواهيم داد بخواست خداوند. زفر هم فرزند خود هذيل بن زفر را با عبد الملك همراه كرد ولي او بعد بمصعب بن زبير ملحق گرديد چون زفر با عبد الملك صلح نمود عبد الملك با سپاهيان خود در مسكن نزديك لشكرگاه مصعب لشكر زد كه فاصله ميان دو لشكر سه فرسنگ بود. گفته شده. دو فرسنگ. عبد الملك هم باهل عراق و آناني كه با او مكاتبه كرده بودند نامه نوشت. همچنين كسانيكه مكاتبه نداشتند.
براي هر يك از آنها هم ايالت اصفهان را وعده داد زيرا هر يك از آنها خود امارت اصفهان را خواسته بود (يك امارت بچند تن) عبد الملك پرسيد: مگر اصفهان چيست كه همه آنرا خواستهاند همه نامهها را مكتوم كردند جز ابراهيم ابن اشتر كه نامه خود را مهر شده و دست نخورده نزد مصعب برد. مصعب آنرا باز كرد و خواند ديد كه او (عبد الملك) ابراهيم را براي طاعت خويش دعوت كرده و امارت و ايالت
ص: 223
عراق را باو وعده داده مصعب باو گفت آيا ميداني در اين نامه چه نوشته شده؟
گفت نه. گفت بتو چنين و چنان پيشنهاد كرده و اين پيشنهاد بزرگترين آرزوي مرد است. ابراهيم گفت من فرمان خيانت و غدر را نميپذيرم. بخدا قسم هيچكس در نظر عبد الملك دورتر و سر سختتر از من نيست با وجود اين بمن طمع كرده و اميدوار شده يقين دارم كه او بتمام اتباع تو نوشته و وعده داده. از من بپذير و گردن تمام آنها را بزن.
گفت: اگر چنين كنم عشاير آنها مطيع من نخواهند بود. گفت: پس آنها را بگير و بند كن و با زنجير بكاخ سفيد كسري بفرست و بزندانشان بسپار. كسي را هم بگمار كه اگر عشاير آنها از گرد تو پراكنده شوند و بگريزند گردن آنها را بزند و اگر پيروز شدي آنها را آزاد كن. گفت: من مشغول كارهاي ديگري هستم رحمت خداوند شامل حال ابا بحر باشد مقصود احنف بن قيس كه او مرا از خيانت و غدر اهل عراق بر حذر كرد و گفت: آنها مانند روسبي هستند هر روز يك شوهر اختيار ميكند و آنها (اهل عراق) هر روز يك امير ميخواهند. چون قيس بن هيثم ديد كه اهل عراق ميخواهند بمصعب خيانت كنند و بر اين خيانت تصميم گرفتهاند بآنها گفت: واي بر شما اهل شام را راه ندهيد و بر خود مسلط مكنيد. بخدا اگر آنها بزندگاني شما طمع كنند خانههاي شما را بر شما تنگ خواهند كرد. بخدا من خود ديده بودم كه بزرگترين رئيس اهل شام بر در كاخ خليفه ايستاده از اين خرسند بود كه خليفه باو فلان امر و دستور و خدمت را ميدهد. من در ييلاق شام (صوائف- بلاد روم) ميديدم هر يكي از ما داراي چند شتر باركش بوديم در حاليكه هر يك از آنها توشه خود را بر اسب خود ميبست. عراقيها سخن او را نپذيرفتند چون دو سپاه بيكديگر نزديك شدند عبد الملك مردي از كلب (قبيله) نزد مصعب فرستاد و باو گفت. بخواهر زاده خود سلام برسان مادر مصعب از قبيله كلب بود و بگو از دعوت خود براي برادرش صرف نظر كند و با من هم آهنگ شود كه اين كار را
ص: 224
بشوري ارجاع كنيم.
مصعب برسول گفت: باو بگو كه ميان ما و شما شمشير است و بس.
عبد الملك برادر خود محمد را پيش فرستاد. مصعب هم ابراهيم بن اشتر را با مقدم پيش راند. هر دو مقابله كردند و دست بسلاح زدند. پرچم دار محمد كشته شد. مصعب هم براي ابراهيم پياپي مدد ميفرستاد. جنگ سختتر شد و مسلم بن عمرو باهلي پدر قتيبه كه از ياران مصعب بود كشته شد. مصعب هم عتاب بن ورقاء را بمدد ابراهيم فرستاد. ابراهيم از آمدن او سخت رنجيد و گفت: او را بياري من مفرست كه عتاب متزلزل و خائن است ولي انا للّه و انا اليه راجعون كه من باو گفتم و سودي نبخشيد. چون عتاب با عده خود رسيد خود و همان عده تن بفرار دادند. او قبل از آن با عبد الملك مكاتبه و بيعت كرده بود. چون او گريخت ابراهيم پايداري و دليري كرد تا كشته شد. عبيد بن ميسره غلام بني عذره او را كشت و سرش را نزد عبد الملك برد. اهل شام هم پيش رفتند و مصعب با آنها جنگ كرد.
بقطن بن عبد اللّه حارثي گفت: اي ابا عثمان خيل خود را پيش ببر. گفت: من اكراه دارم كه مذحج (قبيله) را بكشتن بدهم. گفت: آيا از بيم اين گندها پيش نميروي؟ گفت: گند در پس تو خواهد بود (شكست ميخوري و پس ميروي و رسوائي ببار ميآري). بمحمد بن عبد الرحمن بن سعيد مانند آن فرمان را داد.
او گفت كسي چنين نكرده كه منهم بكنم. مصعب گفت: اي ابراهيم كجائي كه من امروز ابراهيم ندارم. (كه ابراهيم گفته بود اينها خائن هستند بكش يا بند كن) نگاه كرد عروه بن مغيرة بن شعبه را ديد. باو گفت: خبر حسين بن علي را بمن بده و بگو كه او چگونه از تسليم ابا و خودداري كرد و بفرمان ابن زياد تن نداد و بر جنگ عزم كرد. او هم واقعه (كربلا) را شرح داد. مصعب گفت:
ان الالي بالطف من آل هاشمتأسوا فسنوا للكرام التاسيا
ص: 225
(وزن مصراع اول مختل است و بايد چنين باشد و ان).
يعني: آناني كه از هاشميان در طف (كربلا) بودند. تاسي كردند. و اين سنت را براي مردم كريم باقي گذاشته كه بايد از آنها پيروي كنند (تاسي و اقتدا بايد تن بكشتن دهيم و از تسليم خودداري كنيم).
عروه گويد: (با خواندن آن بيت) دانستم كه او پايداري خواهد كرد تا كشته شود. بعد از آن محمد بن مروان بمصعب نزديك شد و گفت: من پسر عم تو هستم.
محمد بن مروان هستم. امان امير المؤمنين را قبول كن. گفت: امير المؤمنين در مكه است مقصود برادرش عبد اللّه بن زبير. گفت: اين قوم بتو خيانت ميكنند.
او از قبول آن پيشنهاد (امان) خودداري و ابا نمود. آنگاه محمد عيسي بن مصعب را ندا داد. مصعب بفرزند خود گفت: برو ببين با تو چه كار دارد؟ او نزديك رفت. باو (محمد بعيسي) گفت: من دوستدار تو و پدرت هستم. بهر دو نصيحت ميكنم و امان ميدهم. او نزد پدر برگشت و هر چه شنيده بود گفت: مصعب گفت: من گمان ميكنم كه اين قوم بوعده خود نسبت بتو وفا خواهند كرد اگر مايل باشي نزد آنها برو گفت: زنان قريش پس از اين چه خواهند گفت: جز اين چيزي خواهند گفت كه من ترا بييار و ياور گذاشتم و جان خود را بر جان تو ترجيح دادم؟
گفت: پس تو و همراهان نزد عم خود بمكه برو و خبر خيانت اهل عراق را باو بده زيرا من كشته خواهم شد. گفت من هرگز خبر مرگ ترا بقريش نخواهم داد ولي تو اي پدر بيا و ببصره برگرد كه اهل بصره هنوز مطيع هستند يا لااقل نزد امير المؤمنين (عبد اللّه بن زبير) برو. مصعب گفت قريش نگويند كه من گريختم. بفرزند خود عيسي گفت تو پيش برو من ترا در راه خدا قربان ميكنم و بحساب خداوند ميگذارم. عيسي با جمعي پيش رفت او كشته شد و ياران او هم كشته شدند. مردي از اهل شام خواست سر عيسي را ببرد مصعب بر او حمله كرد و او را
ص: 226
كشت و بعد بر سپاهيان شام حمله كرد آنها گريختند و شكافي ميان آنها ايجاد كرد سپس برگشت و دوباره حمله كرد.
عبد الملك باو امان داد و گفت: كشتن تو براي من ناگوار است امان مرا بپذير و هر چه ميخواهي از مال بگير و حكومت هر جائي را كه بپسندي بتو خواهم داد او قبول نكرد و باز بحمله و جنگ مبادرت نمود. عبد الملك گفت: بخدا اين همان است كه شاعر در حق او گفته:
و مذحج كره الكماة نزالهلا ممعنا هربا و لا مستلما يعني سلحشوري كه خود را با سلاح پوشانيده و دليران مبارزه او را اكراه دارند در نظر ندارد كه بگريزد يا تسليم شود. مصعب بخيمه خود رفت غسل (و حوط جهاز ميت) كرد و خيمه را بر افكند و براي جنگ رفت. عبيد اللّه بن زياد بن ظبيان بميدان رفت و مبارزه او را در- خواست كرد. گفت: اي سگ دور شو مانند تو كسي با مانند من مبارزه ميكند؟ بعد مصعب بر او حمله كرد و بر كلاهخود او ضربتي زد. كلاهخود خرد و او مجروح شد. برگشت و سر خود را بست. مردم مصعب را تنها گذاشتند و از او برگشتند بحديكه فقط هفت تن با او ماندند. زخمها بتن گرفت و آماج تير گرديد. باز عبيد اللّه بن زياد بن ظبيان برگشت و باز مصعب ضربتي باو زد ولي كارگر نشد زيرا از شدت جراحات ناتوان شده بود عبيد اللّه او را زد و كشت. گفته شده: زائده بن قدامه ثقفي او را ديد و بر او حمله كرد و نيزه را بتن او فرو برد و فرياد زد انتقام مختار را كشيدم او را كشت ولي عبيد اللّه سرش را بريد و نزد عبد الملك برد و بر زمين افكند. گفت نعاطي الملوك الحق ما قسطوا لنا و ليس علينا قتلهم بمحرم يعني ما حق را بملوك و پادشاهان ميدهيم تا وقتي كه با ما بعدالت رفتار ميكنند و كشتن آنها (در صورتي كه ظلم كنند) بر ما حرام نيست.
چون عبد الملك سر او را ديد سجده كرد ابن ظبيان گويد من خواستم گردن عبد الملك را هم در آن هنگام كه سجده كرده بود بزنم تا دو پادشاه عرب را كشته و مردم را از
ص: 227
آن دو آسوده كرده باشم.
عبد الملك هم گفت: من قصد كردم ابن ظبيان را بكشم كه بدترين قاتل دلير ترين مردم را كشته باشم. عبد الملك بابن ظبيان هزار دينار داد. گفت: من او را براي طاعت تو نكشتم بلكه او را بانتقام خون برادرم نابي بن زياد كشتم جائزه و انعام را قبول نكرد. قتل مصعب در دير جاثليق نزديك نهر دجيل رخ داد. عبد الملك دستور داد او و فرزندش عيسي در آنجا بخاك سپرده شوند. گفت: ما دوستي ديرين داشتيم ولي ملك شفقت بردار نيست (ملك سترون است). علت قتل نابي هم اين بود كه او و مردي از بني نمير راهزني ميكردند آنها را نزد مطرف بن سيدان باهلي بردند كه رئيس شرطه مصعب بود. اما نابي را كشت و نميري را چوب زد و رها كرد. عبيد اللّه عده را جمع و مطرف را قصد كرد. آن هم در زماني كه مصعب مطرف از رياست شرطه عزل و بحكومت اهواز منصوب كرده بود. عبيد اللّه با عده خود رفت تا بمطرف رسيد و او را كشت: مصعب هم براي سركوبي عبيد اللّه مكرم بن مطرف را با لشكر فرستاد او بدان محل رسيد ولي عبيد اللّه را نديد چون در عسكر مكرم لشكر زد محل را بنام او (عسكر مكرم) موسوم نمودند. عبيد اللّه هم بعبد الملك پيوست. درباره قتل او هم چيزهاي ديگري گفته شده. چون سر مصعب را پيش او برد عبد الملك گفت:
هرگز زن قرشي مانند تو فرزندي نپرورانيده عبد الملك و مصعب با هم دوست بودند و هر دو در مدينه نزد حبي (زني در مدينه) ميرفتند خوش ميگذرانيدند چون بآن زن خبر قتل مصعب را دادند گفت: بدا بحال قاتل او گفتند. قاتل او عبد الملك بن مروان است گفت: اي پدرم فداي قاتل و مقتول. پس از آن عبد الملك سپاه عراق را براي بيعت خود دعوت نمود همه بيعت كردند. او هم رفت تا وارد كوفه شد. در نخيله مدت چهل روز اقامت كرد. در كوفه هم براي مردم خطبه نمود.
نكوكار را وعده نيكي داد و تبه كار را بكيفر تهديد كرد. گفت: آن زنجيري كه بگردن
ص: 228
عمرو بن سعيد گذاشته شده هنوز نزد من است. بخدا قسم من آن زنجير را بگردن كسي نميگذارم كه بآساني از گردنش بگيرم مگر آنكه جانش را بستانم پس هر يك از شما بر نفس خود ابقا كند و خون خود را نريزد و السلام. مردم را براي بيعت دعوت كرد و آنها هم بيعت نمودند. قبيل قضاعه براي بيعت حاضر شدند از آنها پرسيد چگونه شما نجات يافتيد و حال اينكه عده شما نسبت بقبايل مضر كم بوده.
عبد اللّه بن يعلي نهدي گفت ما از آنها گراميتر و تواناتر و با بودن تو و ياران تو كه ميان ما هستند نيرومندتريم. قبيله مذحج رسيد چون عده آنها را ديد گفت: من براي هيچ كسي در كوفه با بودن اين عده چيزي نميبينم. بعد قبيله جعفي رسيد گفت: خواهر زاده خود را نزد من بياريد مقصود او يحيي بن سعيد بود كه مادرش از قبيله جعفي بوده.
گفتند: آيا او در امان است؟ گفت: شما با من هم شرط ميكنيد؟ يكي از آنها گفت:
ما اين شرط را از روي ناداني نميكنيم كه حق و قدر ترا ندانسته باشيم ولي ما نسبت بتو خواهش فرزند از پدر ميكنيم. گفت: آري شما قوم زنده دل هستيد در جاهليت و اسلام (هر دو زمان) دلير بوده و هستيد. بايد او حاضر شود كه او در امان است. او را حاضر كردند و او بيعت كرد. (برادر عمرو بن سعيد بود كه عبد الملك او را كشت و بنا بود عمرو جانشين مروان يا عبد الملك شود) بعد قبيله عدوان رسيد مردي كه از حيث سيما زيبا و با وقار بود پيش انداخته بودند عبد الملك گفت
عذيري الحي من عدوان كانوا حية الارض
بغي بعض علي بعضفلم يرعوا علي بعض
و منهم كانت السادات و الموفون بالقرض يعني مرا ياري كنيد از دست قبيله عدوان كه آنها مار اين زمين بودند. بعضي بر بعض ديگر شوريدند و تعدي كردند و ارفاق ببعض ديگر نكردند. از آنها بزرگان و پيشوايان و وفا كنندگان وام بودند. (مدح آنها) پس از خواندن اين سه بيت بآن
ص: 229
مرد خوش رو گفت. هان (بقيه را بگو) گفت نميدانم. معبد بن خالد جدلي كه پشت سر او بود گفت.
و منهم حكم يقضيفلا ينقض ما يقضي
و منهم من يجيز الحجبالسنة و الفرض
و هم من ولد و اسنوالسير النسب المحض يعني از آنها (آن قبيله) حكم (داور) چنين حكم ميدهد كه نسخ و نقض نميكند. بعضي از آنها هم براي اداي فرض و سنت بحج ميروند. آنها از نسل واسنو هستند كه بيك نسب خالص ميرسند.
عبد الملك بآن مرد نيك رو توجه كرد و پرسيد او كه بود؟ گفت نميدانم.
معبد از پشت سر او گفت: او ذو اصبع بود. (بيانگشت). او از آن مرد خوشرو پرسيد چرا او را ذو اصبع ناميدند؟ گفت نميدانم، معبد گفت براي اينكه انگشت او را مار گزيد و آنرا بريدند. (بيانگشت ناميده شد). پرسيد نام او چه بود؟ آن مرد مقدم گفت نميدانم معبد گفت حرثان بن حارث نام داشت. از آن مرد خوش سيما پرسيد او از كدام طائفه شما بود؟ گفت نميدانم. معبد گفت از بني ناج بود. از آن مرد نيك رو پرسيد. عطاء (حقوق) تو چقدر است؟ گفت هفتصد. از معبد پرسيد عطاء تو چه مقدار است جواب داد. سيصد بمنشي خود گفت نام معبد را در صف كساني بگذار كه هفتصد دريافت ميكنند و از آن مرد چهار صد كم كن. او هم چنين كرد. قبيله كنده رسيد. عبد الملك نگاه كرد و اسحاق بني اشعث را ديد. سفارش او را ببرادرش بشر بن مروان كرد. داود بن قحذم هم با عده بسياري از قبيله بكر بن وائل رسيد. همه قباي داودي پوشيده بودند كه آن قباها بنام او (داود رئيس آنها) معروف شده بود.
او با عبد الملك بر تخت نشست. عبد الملك هم باو توجه و التفات و اعتنا نمود سپس بر خاست و رفت و همه با او رفتند.
ص: 230
عبد الملك گفت اينها مردم فاسق هستند اگر رئيس آنها نميآمد هيچ يك از آنها اطاعت و تمكين نميكردند. بعد از آن قطن بن عبد اللّه حارثي با مارت كوفه منصوب نمود. پس از چهل روز او را عزل و برادر خود بشر بن مروان را بايالت كوفه نصب كرد. محمد بن عمير همداني (قبيله از يمن) را بحكومت همدان (شهر) و يزيد بن رويم را بامارت ري منصوب نمود. بآنهائي كه وعده حكومت اصفهان داده بود (چون عده آنها فزون بود) وفا نكرد. بعد گفت اين گروه فاسق را نزد من آريد كه شام و هم عراق را فاسد كردهاند. گفته شد: رؤسا قبايل آنها پناهشان دادهاند. گفت آيا كسي ميتواند در قبال من بكسي پناه بدهد؟ عبد اللّه بن يزيد بن اسد پدر خالد قسري (والي مشهور بني اميه) بعلي بن عبد اللّه بن عباس پناه برده بود همچنين يحيي بن معيوف همداني بابن عباس پناه برد. هذيل بن زفر حارث كه با عبد الملك بود كه بعد شرح خواهيم داد همچنين عمرو بن يزيد حكمي بخالد بن يزيد پناه بردند. عبد الملك بآنها امان داد و آنها ظاهر شدند. عمرو بن حريث طعامي بسيار پخت و عبد الملك را بقصر خورنق دعوت كرد و بعموم مردم اجازه ورود داد. آنها هم هر يكي در محل خود نشستند. عمرو بن حريث وارد شد. عبد الملك او را بر تخت خود نشاند. بعد از آن خوانهاي طعام رسيد و همه خوردند عبد الملك گفت زندگاني ما بسي گواراست اگر چنين بماند ولي ما بقول شاعر نخستين چنين هستيم.
و كل جديد يا اميم الي بليو كل امري يوما بصير الي كان (وزن مصراع ثاني مختل است و بايد كانا باشد) يعني اي اميم (نام معشوقه يا همسر) هر تازه كهنه و مندرس ميشود و هر مردي روزي ميآيد گفته ميشود او بود (اكنون نيست) چون از تناول طعام فراغت يافتند عبد الملك باتفاق عمرو بن حريث در آن قصر گشتند. عبد الملك ميپرسيد كه اين كاخ را چه كسي ساخت و بچه كسي تعلق داشت. عمرو هم شرح ميداد. عبد الملك گفت:
ص: 231 اعمل علي مهيل فانك ميتو اكدح لنفسك ايها الانسان
فكان ما قد كان لم يك اذ مضيو كان ما هو كائن فذكان (باز وزن مصراع اخير مختل است زيرا قافيه اول بضم آمده «انسان» و دوم بفتح و اگر هر دو بسكون خوانده شود وزن مختل ميشود و ضم اول و فتح ثاني هم ملحن ميشود بنابر اين نميتوان گفت. «كانا» زيرا انسان مضموم است) يعني آهسته و آرام كار كن يا زندگاني كن كه تو خواهي مرد. براي نفس خود بكوش اي انسان.
انگار هر چه بود نابود است كه گذشته و انگار هر چه ميآيد آمده و رفته است.
چون عبد اللّه بن خازم در (خراسان) بر لشكر كشي مصعب براي جنگ عبد الملك آگاه شده پرسيد. آيا عمر بن عبيد اللّه بن معمر همراه اوست (همراه مصعب) گفتند، او را بايالت فارس منصوب كرده، پرسيد آيا مهلب همراه اوست؟ گفتند، نه او را بجنگ خوارج واداشته گفت آيا عباد بن حصين در لشكر اوست؟ گفتند او را بجانشيني خود در بصره گذاشته گفت، من هم در خراسان هستم. اين بيت را هم خواند.
خذيني فجريني جعار و ابشريبلحم امري لم يشهد اليوم ناصره يعني: اي كفتار (ام جعار با حذف ام) مرده خوار بگير مرا و مرده مرا بكش و بير بتو مژده ميدهم بمرگ مردي كه امروز يار و ياور ندارد.
چون مصعب كشته شد عبد الملك سر او را بكوفه فرستاد يا اينكه آن سر را همراه خود بكوفه برد- بعد از آن آنرا براي برادر خود عبد العزيز بن مروان بمصر فرستاد. شمشير هم بيني او را بريده بود. گفت خدا ترا بيامرزد. بخدا قسم او از بهترين آنها (خاندان زبير) بود چه از حيث خلق و چه از حيث شجاعت و نيرو او جانبازتر سخيتر از همه آنها بود. آن سر را بشام فرستاد و در دمشق نصب شد (كه ديده شود) خواستند آنرا در اطراف شام طواف دهند، عاتكه دختر يزيد بن معاويه همسر
ص: 232
عبد الملك بن مروان كه مادر يزيد بن عبد الملك بود مانع شد، غسل داد و دفن كرد و گفت، شما بآنچه كرديد راضي نشده و قناعت نكرديد تا آنكه اين سر را در شهرها بگردانيد، اين كار ستم باشد. عمر مصعب هنگامي كه كشته شد. سي شش سال بود.
روزي عبد الملك بهمنشينان خود گفت مرد نيرومند و سر سخت كيست؟ گفتند.
امير المؤمنين (مقصود خود او) گفت راه ديگري براي پاسخ پيدا من كنيد گفتند:
عمير بن حباب گفت پست باد عمير او دزد بود، دزد يك جامه (آفتابه دزد) او براي ربودن يك جامه نزاع و كشمكش ميكرد كه جامه در نظر او از جان و دين او گرامي تر بود، گفتند: شبيب گفت حروريها (خوارج) طريقه ديگري دارند (شبيب بزرگترين دلير عرب رئيس خوارج كه شرح حال او خواهد آمد) گفتند پس او كيست؟
گفت، او مصعب بود او دو بانو داشت كه هر دو بزرگترين بانوان قريش بودند يكي سكينه دختر حسين بن علي و ديگري عائشه دختر طلحه، او توانگرترين مردم بود من باو امان دادم و او از قبول امان خودداري كرد. باو امارت و ايالت عراق را هم دادم و او نپذيرفت با اينكه يقين داشت كه من نسبت باو وفاداري خواهم كرد زيرا ما با هم دوستي داشتيم، او ابا كرد و از روي حميت و غيرت و جوانمردي جنگ نمود تا كشته شد مردي گفت، مصعب نبيذ مينوشيد، گفت چنين بود پيش از اينكه جوانمردي را را آئين خود كند و چون جوانمرد شد چنين بود كه اگر ميدانست آب از جوانمردي او بكاهد آب هم نمينوشيد، (هر دو با هم دوست و هم پياله بودند اقشري اسدي چنين گفت،
حمي انفه ان يقبل الضيم مصعبفمات كريما لحم تذم خلائقه
و لو شاء اعطي الضيم من رام هضمهفحاش ملوما في الرجال طرائقه
و لكن مضي و البرق بيرق خالهيشاوره مرا و مرا بعانقه
قولي كريما لم تنله مذمةو لم يك رغدا تطيبه نمارقه
ص: 233
يعني او ابا كرد (بيني خود را بخواري نسپرد، اصطلاح است) مصعب ذلت را نپذيرفت، كريم و گرامي مرد كه اخلاق او نكوهيده نشد. اگر ميخواست بهر كه ذلت را باو تحميل ميكردش ميداد ولي نخواست كه با ملامت سر افكندگي ميان مردم زيست كند و طريقه و آئين او را رجال نميپسنديدند.
ولي او مانند برق (خال هم بمعني برق است) گذشت گاهي با برق مشورت ميكرد و گاهي با برق هماغوش ميشد (كنايه از سرعت زوال و فنا). او گرامي و كريم بود و با همان حال در گذشت. هيچ نكوهش باو نميرسيد. او زندگاني خوش و خوشگذراني و خفتن بر بستر نرم را ترك كرد و مرگ را ترجيح داد.
عرفجة بن شريك هم گفت:
ما لابن مروان اعمي اللّه ناظرهو لا احباب رغيبات و لا نفلا
يرجو الفلاح ابن مروان و قد قتلتخيل بن مروان حرا ماجدا بطلا
يا ابن الجواري كم من نعمة لكملو دام غيركم امثالها شغلا
حملتم فحملتم كل معضلةان الكريم اذا حملته حملا يعني ابن مروان را چه شده خداوند چشم او را كور كند هرگز بآروز و كامكاري نرسد. فرزند مروان رستگاري را آرزو ميكند و حال اينكه خيل مروان آزاد مرد نكوكار و دلير را كشته. اي فرزند حواريون رسول (بهترين و نزديكترين ياران خاص مقصود مصعب فرزند يار مقرب پيغمبر) چند چندين نعمت داريد كه ديگري اگر مانند آنرا بخواهد هرگز بدان نميرسد مشغول چيز ديگري ميشود كار سختي را بشما تحميل كرده بودند و شما هم كشيديد مرد كريم اگر باو تحميل كنند حمل و برد باري ميكند.
عبد اللّه بن زبير اسدي در رثاء ابراهيم اشتري گفت:
ابن زبير بفتح زا و كسر با است (غير از زبير كه بصيغه تصغير آمده)
ص: 234 سابكي و ان لم تبك فتيان مذحجفتاها اذا الليل التمام تاوبا
فتي لم يكن في مرة الحرب جاهلاو لا بمطيع في الوغي من تهيبا
ابان انوف الحي قحطان تتلهو انف نزار قد ابان فاوعبا
فمن يك امسي خائنا لاميرهفما خان ابراهيم في الموت مصعبا يعني من خواهم گريست حتي اگر جوانان مذحج (قبايل) در شب دراز نگريند و جزع نكنند. براي كسي ميگريم كه او جوانمرد و قائد دانا و بفنون جنگ آشنا بود. در جنگ مطيع كسانيكه مدعي هيبت و تواني بودند نبوده. قتل او بينيهاي قبايل قحطان را بريد (ننگين و سرافكنده كرد) بيني نزار (قبايل) را هم بريد و كار سختي كرده. (قحطان اعراب يمن و بلاد ديگر و نزار اعراب حجاز و بالاخص مكه و قريش است و هر دو در حال تفاخر و اختلاف و بالاخره ستيز بودند) هر كه بامير خود خيانت ميكند بداند كه ابراهيم در مواسات مرگ بمصعب خيانت نكرده است.
هنگامي كه مصعب كشته شد مهلب مشغول جنگ ازارقه (خوارج) بود.
آن جنگ در محل سولاف از كشور پارس در كنار دريا بود و مدت آن هشت ماه بطول كشيد. خبر قتل مصعب بازارقه زودتر رسيد. منادي آنها ميان دو صف فرياد زد: شما درباره مصعب چه عقيده داريد؟ اتباع مهلب گفتند او پيشواي صدق و هدايت است. او امام و ولي ما و چه در دنيا و چه در آخرت و ما نيز پيرو او هستيم. گفتند درباره عبد الملك چه عقيده داريد؟ گفتند او لعين بن لعين (نفرين شده) و نزد خداوند از او بري هستيم و خون او نزد ما از خون شما (خوارج) رواتر است. گفتند پس بدانيد كه عبد الملك مصعب را كشته و شما فردا ناگزير خواهيد شد كه او را امام خود بدانيد روز بعد خبر قتل مصعب رسيد. مهلب هم خود بيعت كرد و هم از مردم براي عبد الملك بيعت گرفت. خوارج فرياد زدند اي دشمنان خدا؟ درباره مصعب
ص: 235
چه عقيده داريد؟ گفتند اي دشمنان خدا ما عقيده خود را بشما نميگوئيم اكراه داشتند كه خود را تكذيب كنند. پرسيدند درباره عبد الملك چه عقيده داريد؟ پاسخ دادند: او خليفه ماست. آنها جز ببيعت او چاره ديگري نداشتند (خوارج) گفتند اي دشمنان خدا ديروز شما در دنيا و آخرت از او تبري ميكرديد و امروز كه او امام شما را كشته از او پيروي ميكنيد؟ كدام يك از آن دو گمراه و كدام يك هدايت شدهاند؟
آنها (بخوارج) گفتند اي دشمنان خدا ما بحكومت او تن داده بوديم زيرا او بر ما مسلط شده بود. اكنون هم باين يكي خشنود هستيم گفتند: (خوارج باتباع مهلب) نه بخدا شما يار و برادر شيطان و دنياپرست (و بيايمان) هستيد. اما عبد اللّه بن زبير چون خبر قتل مصعب برادر خود را شنيد ميان مردم برخاست و خطبه نمود و گفت: خداوند را ستايش ميكنم كه اختيار خلق و كار در دست اوست- او ملك را بكسي ميدهد و ملك را باز از او ميستاند. يكي را گرامي و ديگري را خوار مينمايد (ترجمه آيه). هان بدانيد كه خداوند كسي را كه حقپرست باشد هر چند كه تنها و بيياور باشد خوار نميكند. و كسي را كه شيطان با او همكار و يار باشد و لو تمام مردم با همراه باشند گرامي نميدارد. هان بدانيد كه از عراق براي ما خبري رسيده كه هم ما را خرسند و هم محزون كرده. خبر قتل مصعب كه خدايش بيامرزاد رسيد. اما چيزي كه ما را مسرور كرده اين است كه دانستيم مرگ او شهادت بوده و اما اندوه ما براي مصيبت برادر خويش است. كه مسلما برادر براي مرگ برادر جزع ميكند ولي مرد خردمند بعد از اندوه زود هشيار ميشود و بعقل و متانت و بردباري و تسلي پناه ميبرد. مصعب جز يكي از بندگان خدا و ياري از ياران من كسي ديگر نبود. اهل عراق كه اهل خيانت و نفاق باشند او را با كمترين بها فروختند و تسليم دشمن نمودند اگر او كشته شود بدانيد كه ما هرگز در بستر خود جان نميسپاريم. مانند فرزندان ابو العاص (خاندان مروان) نخواهيم بود بخدا قسم
ص: 236
يك تن از آنها در جنگ كشته نشده چه در جاهليت و چه در اسلام. ما نميميريم مگر اينكه زير سايه شمشير نيزه پيچ و پاره پاره شويم. هان بدانيد كه دنيا عاري از ملك و تملك است براي كسي نميماند جز مالك حقيقي كه هرگز قدرت و سلطنت او زوالپذير نيست و ملك او زايل نخواهد شد (خداوند) اگر اين دنيا بمن رو كند من با سيري و بينيازي آنرا ميپذيرم و اگر از من رو برگرداند بر آن نميگريم و دريغ نميگويم مانند يك ناتوان زار كه در فقدان دنيا خوار باشد. من اين را ميگويم و براي خود و شما ميخواهم.
(حجار بن ابجر) بفتح حاء بينقطه و تشديد جيم كنيه او ابو اسيد بضم همزه و فتح سين- حبي بضم حاء بينقطه و باء يك نقطه بتشديد و تمايل و آخر آن ياء دو نقطه زير است. (عبد اللّه بن خازم) با خاء نقطه دار و زاء
.
ص: 237
بيان ايالت خالد بن عبد اللّه در بصره
در آن سال ميان حمران بن ابان و عبد اللّه بن ابي بكره بر ايالت بصره نزاع و اختلاف بود فرزند ابو بكره گفت: حق من بزرگتر و من بالاترم زيرا هنگامي كه اتباع خالد در جفره بودند من مخارج آنها را ميپرداختم. بحمران گفته شد تو نميتواني حريف ابي بكره باشي از عبد اللّه بن ابراهيم مدد و ياري بخواه. او هم ياري كرد و حمران بر بصره چيره شد و ايالت كرد و عبد اللّه را رئيس شرطه خود نمود. حمران نزد بني اميه مقام ارجمند داشت اين اختلاف و كشاكش (بر سر ايالت) بعد از قتل مصعب بود. چون عبد الملك عراق را گشود كه البته فتح آن بعد از قتل مصعب بود خالد بن عبد اللّه بن خالد بن اسيد را بايالت بصره برگزيد.
خالد هم عبيد اللّه بن ابي بكره را بنيابت خود پيشاپيش فرستاد. چون بر حمران وارد شد حمران باو گفت آمدي ميخواهم هرگز نيائي. عبيد اللّه نايب الاياله بود تا ورود خالد. چون عبد الملك كار عراق را سامان داد بدمشق برگشت
.
ص: 238
پايا